فصل ۲۹ رمان عطر نفس های تو
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
کم کم خانه ای سپید و زیبا از دور پدیدار شد . بچه ها رسیدیم . ماشین ها توقف کردند و همگی پیاده شدیم . مهتا به خنده نزدیک شد و آهسته گفت : خوش گذشت دیبا ؟ حتما از مصاحبت با ماکان لذت بردی . آه بله شما چطور ؟ البته ٬ رضا که همه اش خواب بود. خیلی وقت بود که با ناصر و بدون حضور بچه ها سخن نگفته بودم . امروز زیبایی های این جاده ما را به یاد ماه عسلمان انداخت . ماکان همگی را به درون ویلا دعوت کرد . مرد ها چمدان ها را از ماشین پایین آوردند و به درون خانه رفتییم . آنجا را محیطی زیبا و آرام یافتم ٬ با سالنی از مبل های قهوه ای رنگ ٬ دیوار هایی از جنس چوب ٬ پرده هایی شکلاتی رنگ و پنجره هایی رو به دریا . همه چیز محیط گویای ذوق و سلیقه ای خاص بود . انگار زنی با سلیقه تمام وسایل را با ظرافت کنار هم چیده بود . ماکان همگی را تعارف به نشستن کرد و سپس افزود : من می روم چای آماده کنم تا خستگی از تن همه بیرون برود . من و مهتا برخاستیم . مهتا گفت : اجازه بدهید ما این کار را انجام دهیم . فکر می کنم این چند روز وظایف آشپطی و امور خانه باید به عهده ی ما باشد . ماکان مکثی کرد و گفت : با این که من همیشه این جا پذیرایی از مهمانانم را خودم بر عهده می گیرم اگر این مسئله باعث زحمتتان نشود ٬ پیشنهادتان را می پذیرم . نه این چه حرفی است ؟ آقایان نباید در امور خانه و آشپزی خود را به زحمت بیندازد . این وظیفه ی خانم هاست . ماکان بعد از شنیدن حرف های مهتا با خنده گفت : چه خوب ! پس بیایید تا وسایل را نشانتان بدهم . وارد آشپزخانه شدین . ۶ صندلی تاجدار که به طرز زیبایی منبت کاری شده بود ٬ محیط آشپزخانه را دلپذیر تر کرده بود . تمام وسایل مورد نیاز جهت آشپزی در آنجا موجود بود . چای را آماده کردیم و به جمع پیوستیم . کم کم خورشید داشت غروب می کرد . ماکان برخاست و گفت : اگر مایلید لب دریا برویم و غروب خورشید را تماشا کنیم . ناصرخان کمی فکر کرد و سپس گفت : من و مهتا قرار است یک ساعتیی به شهر برویم و مقداری خرید کنیم . امیدوارم ما را معذور بدارید . ماکان متعجب گفت : این چهع حرفی است که می زنی دوست عزیز ؟ لطف کنید و صورت خرید را بدهید ٬ من به شهر می روم . درست نیست که مهمان عزیزم به زحمت بیفتد . صحبت سر این مسئله چند دقیقه ای به طول انجامید . آخر سر قر ار شد مرد ها فهرست خرید را ببرند و لوازم مورد نیاز را تهیه کنند . پریا و رضا هم با آنها همراه شدند . زمان رفتنشان ٬ ماکان به من نزدیک شد و گفت : دیبا جان چیزی لازم نداری ؟ نه متشکرم سرهنگ . زمان سوار شدن به اتومبیل ماکان گفت : راستی خانم ها ٬ برای شام چیزی تهیه نبینید. شام امشب به عهده ی من و ناصرخان عزیز است . اگر دوست دارید ماهی بخریم تا روی آتش کباب کنیم . ما موافقت خود را اعلام کردیم و آنها به راه افتادند . بعد از رفتنشان خانه در سکوت فرو رفت . مهتا پرسید : دیبا حوصله داری تا لب دریا برویم ؟ بیا ببینیم غروب خورشید کنار دریا چه تماشایی دارد که ماکان دوست داشت زمان غروب لب آب باشد . قبل از رفتن چمدان ها را به اتاق بالا بردیم . پله های مارپیچ مانند چوبی ما را به سمت بالا هدایت می کرد . مهتا آهسته گفت : دیبا از کجا باید بدانیم که کدام اتاق را باید انتخاب کنیم ؟ نکند اشتباها اتاق سرهنگ را اشغال کنیم . نه دیدی که خودش موقع رفتن گفت می توانید هر کدام از اتاق ها را که خواستید انتخاب کنید . مهتا چمدانهایش را در اتاقی روشن و نورگیر که پنجره ی بزرگش رو به دریا باز می شد قرار داد و من بدون بر رسی دیگر اتاق ها اتاق دیوار به دویار آنها را انتخاب کردم . محیط اتاق برایم دلپسند بود . دیوار های صورتی رنگ ٬ تختی یک نفره ٬ آینه ی قدی . ٬ کمدی در انتهای اتاق که لباس هایم را در انجا گذاشتم ٬ و پنجره ای بزرگ با پرده های صورتی ملایم که رو به دریا باز می شد . همه چیز اتاق به طرز زیبایی آراسته شده بود . لباسهایم را عوض کردم و همراه مهتا لب دریا رفتیم که فاصله ی چندانی با ویلا نداشت . هردو واقعا سلیقه ی ماکان و احساسش در مورد غروب سرخ رنگ خورشید در سینه ی دریا را تحسین کردیم . ساعتی با هم بر روی شن ها نشستیم و هر دو بدون هیچ کلامی در آن غروب به یادماندنی به امواج زیبا خیره ماندیم . مهتا سنگ ریزه و صدف ها را از روی ساحل بر می داشت و به آب دریا می سپرد . از دور قایق های ماهی گیری را می دیدیم که چه زیبا آغوش آب را به سمت خشکی ترک می کردند . صدای آوازشان به گوشمان می رسید . من دست هایم را به امواج دریا سپردم و به حباب های آن که حاکی از شرارت موج هایی بود که صخره ها را می سایید ٬ نگریستم . مهتا دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : دیبا جان یک سوال دارم . بگو . هنوز هم ماکان را دوست داری ؟ این چه حرفی است که می زنی مهتا ؟ دوست داشتن من نسبت به ماکان سال ها پیش رنگ و بوی عشق را از دست داده است . من دیگر به ماکان به چشم یک دوست نگاه می کنم و سعی می کنم این فاصله را برای همیشه حفظ کنم . راست می گویی ؟ یعنی دیگر از آن همه آه و اشک و آن همه سوز و گداز عاشقانه چیزی در دلت باقی نمانده است ؟ نه مهتا . همه ی آن اشک ها و رنج ها و فراغ ها تبدیل به خاکستری بسیار سرد شده است . یعنی نمی توان شعله ای از آن بیرون کشید ؟ نه ٬ مهتا . اما من فکر می کنم ماکان تو را مثل سابق و شاید هم بیشتر دوست دارد . این را از نگاهش می خوانم . حتی ناصر هم متوجه شده است . بس است ٬ مهتا . من نمی خوام او به خاطر ترحم عاشق من شود . نگاه های ماکان به من همیشه حالت مهر آمیز داشته است . من هم فریب همین نگاه ها را خوردم . درضمن نگذار ناصرخان چیزی از این قضیخ بفهمد . دوست ندارم نظرش نسبت به او عوض شود . خیالت راحت . ناصر می داند ماکان مرد شریفی است ٬ والا هرگز با او دست رفقات نمی داد . ما همه دوست داریم تو خوشبخت شوی . او یک بار مرا سرخورده کرد . در نامه ی آخرش بی مقدمه از جدایی سخن گفت . برای آن چه توضیحی دارد ؟ مهتا کمی در خود فرو رفت . دیبا به سرعت تصمیم نگیر ٬ شاید ...... شاید چی ؟ هیچی بگذریم . مهتا دوست داری بروی توی آب ؟ نه من که شنا بلد نیستم . می ترسی غرق شوی ؟ آره ٬ اما بیشتر می ترسم طعمه ی کوسه ها شوم . آه چه مقایسه ی زیبایی ! غرق شدن بهت از این است که طعمه ی کوسه ها شوی . من سال ها پیس سید آن کوسه ی وحشی شدم و می دانم چه دندان های تیزی دارد . بس کن دیبا . حرف های گذشته را به میان نیاور. خواهش می کنم . تو امده ای روحیه ات عوض شود نه این که ..... زمان برگشتمان هوا به کلی تاریک شده بود . مرد ها همزمان با ما رسیدند . پریا با سرعت به سوی ما دوید و خودش را محکم در آغوش مهتا انداخت . ببین مامان ٬ چه خرس خوشگلی دارم . عمو ماکان برایم خریده است . مهتا سر کودک را نوازش کرد و سپس گفت : از عمو تشکر کردی ؟ بله صورتش را محکم بوسیدم . رضا کجاست ؟ مثل همیشه خواب آلود بغل باباست .راستی خاله دیبا ما چند تا ماهی خریدیم . عمو ماکان می گوید انها را امشب به سیخ می کشیم و بریانشان می کنیم . خاله مگر ماهی ها گناه ندارند ؟ طفلی ها را نباید خورد مگر نه ؟ نه خاله جان ٬ این درست نیست . آدم ها باید بعضی از حیوانات را بخورند تا بزرگ شوند . نه من که نمی خورم . دلم برایشان می سوزد . الان مادرشان دارد گریه می کند . هر جور دوست داری . اما پشیمان می شوی . ماهی غذای خوشمزه ای است . ما به کمک ناصرخان و ماکان شتفاتیم . مقداری از خرید ها را از دستشان گرفتیم . به خانه بردیم . بعد از این که نشستیم و چای خوردیم و کمی استراحت کردیم ٬ ماکان و ناصرخان و پریا بیرون رفتند و با چند کنده کومخ ای از آتش به پا کردند . صدای ماکان به گوشمان رسید : خانم ها بیایید بیرون و به ما کمک کنید . من و مهتا به طرف آنها رفتیم و همگی دور آتش نشستیم . ماکان ماهی ها را به سیخ می کشید و در شغله های آتش بریان می کرد . من سینی ای که همراه آورده بودیم پیش رویش گذاردم . خنده ای کرد و گفت : آفرین به شما که کدبانوی با تدبیری هستید . مانده بودم این ماهی ها را کجا بگذارم . همه از حرفش به خنده افتادیم . مهتا در حالی که با گذاشتن چند کنده در آتش شعله ها را تیز تر می کرد گفت : واقعا که دیبا کدبانو است . شما دستپخت او را نخورده اید . با این که غالبا آشپزی در خانه ی ما وظیفه ی مرضیه است ٬ بعضی از روز ها که دیبا هوس می کند آشپزی کند ٬ غذا هایی لذیذ تر از مرضیه می پزد که ۲۵ سال است در خانه ی ما سمت آشپز را دارد . ماکان با نگاهی مهربان خنده ای کرد و گفت : پس دیبا خانم باید این چند روز از دستپخت شما هم بخوریم تا ببینیم واقعا حرف خواهرتان درست است یا نه ؟ البته مهتا تعارف می کند . ولی من هم واقعا دلم برای آشپزی لک زده است . اگر شما بتوانید دست پختم را بخورید من حرفی ندارم . زمان صرف شام رسید . همه به جز پریا که به حال ماهی های بریان غصه می خورد ٬ غذایمان را خوردیم . بعد از شام مول تخته نرد شدند و داستان هایی از خاطرات گذشته ی خود نقل می نمودند . صحبت از دستگیری ناصرخان پیش آمد . می دانستم هنوز مدیون ماکان است . مهتا وسط حرف مرد ها دوید و گفت : تو رو خدا دیگر بس است . دلم نمی خواهد در این سفر چیزی از آن روز های سخت به خاطر بیاورم . ماکان سکوت کرد و عذر خواست . بلاخره خستگی بر همه مستولی شد و قصد رفتن به رختخواب را کردیم . من شب به خیر گفتم و از بقیه جدا شدم . لباس راحتی پوشیدم و روی تختم دراز کشیدم . آن روز را انگار در خواب دیده بودم . چه روز خوشی بود . خستگی حتی به استخوان پاهایم نیز نفوذ کرده بود . خیلی زود به خواب رفتم . صبح زود که از خواب برخاستم ٬ سپیده تازه دمیده بود و نور خورشید از پشت ابر های تیره با شعاعی ضعیف به چشم می رسید . پنجره را گشودم و هوای تازه را به درون سینه کشیدم . صورتم را شستم و جلوی آینه نشستم . مو هایم را روغن طدم و کمی آرایشی ملایم نمودم . وای خودای من امروز چقدر سرحال هستم . به آرامی از پله ها پایین رفتم . گمان می کردم همه بیدار هستند اما خانه در سکوت عجیبی فرو رفته بود . خوب بود چای را آماده می کردم و بعد از این که سفره راچیدم بقیه را بیدار می نمودم. وارد آشپزخانه شدم . همه چیز مرتب روی میز چیده شده و چای حاضر بود . بوی کلوچه ی تازه اشتهایم را تحریک می کرد . مهتا هنوز در خواب بود . فقط ماکان ممکن بود صبح به این زودی پایین امده و خیلی آرام ٬ بدون این که مزاحم استراحت دیگران شود ٬ میز صبحانه را چیده باشد . به آرامی روی یکی از صندلی ها نشستم . هنوز دستم را به سوی ظرف کلوچه نبرده بودم که صدای قدم هایی مرا به خود آورد . سر برگرداندم و ماکان را در چارچوب در دیدم . لباسی سر تا پا سفید پوشیده بود و حوله ای در دست داشت . چقدر امروز به چشمم جذاب و دوست داشتنی تر آمده بود . به آرامی از جا برخاستم . سلام سرهنگ . سلام ٬ دیبای سحرخیز عزیز . صبح به خیر . شما چه زود برخاسته اید ! با خنده گفت : بله من به رسم عادت در ارتش ٬ صبح خیلی زود بر می خیزم ٬ حتی اگر تمام شب را بی خوابی کشیده باشم . اول کمی ورزش می کنم و بعد مشغول صرف صبحانه می شوم . پس چیدم میز با این سلیقه کار شماست ؟ بله . جالا بیا جلو و مشغول شو . از جا برخاستم و گفتم : شما هم چای میل دارید ؟ آه بله . اما من صبحانه ام را خورده ام . بشین ٬ من می خواهم برایت چای بریزم . نه متشکرم . بگذارید خودم این کار را انجام بدهم . این درست نیست . منظورت چیست ؟ دلم می خواهد من امروز از تو پذیرایی کنم . برایم چای آورد و رو به رویم نشست : دیبا نمی دانی شنا در این صبح بهاری چقدر می چسبد . دلت می خواهد شنا کنی ؟ نه اصلا ! اما دلم می خواهد با قایقی به آن دور دست ها بروم . آنجا که آسمان به سینه ی دریا می چسبد . این که کاری ندارد . اگر مایل باشی ٬ بعد از صرف صبحانه تو را به دریا می برم . متشکرم سرهنگ . هن.ز وقت زیاد است . ترجیح می دهم همگی با هم باشیم . بگذارید بقیه بیدار شوند بعد با هم تصمیم می گیریم . اینقدر یک دنده نباش دیبا . ناصرخان و مهتا دیشب خیلی خسته بودند . فکر نمی کنم به این زودی خا بیدار شوند . دلت نمی خواهد صبح به این زیبایی را در دل دریا بگذرانی ؟ چرا ٬ اما .... اما ندارد . به من اعتماد کن . نمی گذارم غرق شوی . حالا حالا ها لازمت دارم . خنده ای کردم و گفتم : باشد . اما اگر اتفاقی افتاد خودتان جواب آقاجانم را بدهید . پس از صرف صبحانه هر دو برخاستیم و شانه به شانه به طرف دیا رفتیم . قایقی کوچک با پاروی خیس خورده ان طرف تر در ساحل به چشم می خورد . ماکان مثل پسربچه ای به طرف قایق دوید : بیا بیا هل بدهیم تا قایق به آب بزند . کنارش ایستادم و کمکش کردم . قایق بر اولین موج دریا سوار شد . سوار شو ! پری دریایی من . سوار شو نترس . به آرامی رو به روی ماکان نشستم . پارو ها را به دست گرفت و به سینه ی دریا زد . می رویم تا انجا که قلب مهربان آسمان به آغوش دریا پناه برده است . لبخندی زدم .. دست هایم را به امواج آب سپردم . وای خدای من ! چقدر سرد است . شما در همین آب سرد شنا کردید ؟ بله از هوای کردستان که سرد تر نیست . یادم است که در نامه هایتان از هوای سرد زمستان آنجا شکایت داشتید . خب یادت هست دیبا . کم همه چیز را به خاطر دارم . فقط نمی خواهم آنها را مرور کنم . چرا پری دریایی من ؟ چون دیگر برایم مهم نیست . وای خدای من ٬ نمی دانم چگونه باید این قلب یخی را گرم کرد . دختر بگذار خون گرم و عاشق در ان دهلیز های منجمد بجوشد . نه دیگر بس است ٬ بگذارید همینطور بماند . زیرا طاقت گرما ندارد . خنده ای کرد و گفت : پری دریایی ممن خیلی زندگی را سخت گرفته ای . بعد پارو ها را محکم تر به دریا زد . سرعت دریا زیاد شد و چون گهواره ای که کودکی در آن خفته باشد ٬ در دست موج های کوچک تلو تلو خورد . ماکان تو را به خدا آرام تر . مگر نمی خواهی به انجا برسیم ؟ چرا . اما اینطور نه . اگر آرام پارو بزنم که فردا هم به آنجا نمی رسیم . باشد مهم نیست . همین جا هم به من آرامش کافی می دهد . دوست داری پارو بزنی ؟ بله خیلی دوست دارم موج ها را مغلوب کنم . پس بیا جایت را با من عوض کن و این طرف بشین . بلند شدم . تعادلم به هم خورد و به سمت او پرت شدم . با مهارت مرا در آغوش گرفت .با این که عملش مانع از این شد که به سمت دریا پرت شوم ٬ زمانی که مرا تنگ به سینه اش فشرد ٬ لب به اعتراض گشودم : لطفا رهایم کن بهتر است برگردیم . چه شده پری من ؟ مگر نمی خواستی پارو بزنی ؟ نه برای امروز کافی است . بازو هاتی قوی اش را از دور کمرم جدا کرد و بدون هیچ حرفی به سمت ساحل برگشتیم . در راه آواز های غمگین خواند که آه از نهادم برخاست . این ترانه را همیشه می خواندم . دوستش داری ؟ بله ولی خیلی سوزناک است . زیبایی اش در سوزی است که در آن نهان است . می خواهی بلند تر برایت بخوانم ؟ بله . صدایتان بسیار گرم و زیباست . خوابم یا بیدارم ؟ تو با منی با من ٬ همراه و همسایه ٬ نزدیک تر از پیرهن . باورکنم یا نه ٬ هرم نفس ها تو ؟ ایثار تن سوز نجیب دستاتو ؟ اگه این فقط یه خوابه ٬ تا ابد بذار بخوابم . بذار افتاب شم و تو خواب ٬ از تو چشم تو بتابم . بذار اون پرنده باشم ٬ که با تن زخمی اسیره ٬ عاشق مرگه که شاید ٬ توی دست تو بمیره . ریزش اشکش را دیدم . سرم را پایین نگاه داشتم تا اون عالم خودش سیر کند . بعد از اتمام ترانه سکوت کرد و به آرامی پارو ها را رها کرد . دیبا دوستت دارم . سکوت کردم و چشم به ساحل دوختم . نم نم باران شروع شد . در لحظه ای سرشار از احساس ٬ ماکان به نرمی دستانم را گرفت و دوباره گفت : دیبا دوستت دارم ٬ از ته دل می گویم . * * * ادامه دارد

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 91
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 93
بازدید ماه : 93
بازدید کل : 8570
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس